رهسپاریم باولایت تاشهادت

پیام وبلاگ :حامی ولایت فقیه باشید تا به مملکتتان اسیب نرسد.


سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچه‌های مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی می‌دانست به چه مهلکه‌ای پا می‌گذارد آخرین کلام به یادگار مانده‌اش این بود :"به سوی جبهه‌ها می‌روم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به ‌گونه‌ای نوشید که پیکر به خانه برگشته‌اش قطعه قطعه بود"

 


 

یک وجب خاک شلمچه

 

مروری بر یادداشت‌های دانشجوی شهید سید محمد شکری

( مقام معظم رهبری ، حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای، پس از مطالعه كتاب‌های خاطرات جبهه شهید دكتر سید محمد شكری فرمودند: این خاطرات از بدیهی‌ترین خاطرات زمان جنگ است، تا حد امكان به همه زبان‌ها ترجمه شود.)

شهید سید محمد شکری در سال 1340 در کربلا دیده به دنیا آمد. سنین نوجوانی او همراه با مبارزه علیه رژیم ستم شاهی بود . با رسیدن فصل دفاع مقدس به عنوان سرباز در جبهه ها حضور یافت و پس از اتمام دوران سربازی به عنوان یک بسیجی داوطلب به جمع رزمندگان، گردان عمار لشکر 27 محمد‌رسول‌الله (ص) پیوست و لباس امدادگری به تن کرد. در همین ایام حماسه‌ساز در کنکور سال 64 نیز شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد، در حالی که از جبهه نیز غفلت نمی‌کرد .

سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچه‌های مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی می‌دانست به چه مهلکه‌ای پا می‌گذارد آخرین کلام به یادگار مانده‌اش این بود :

"به سوی جبهه‌ها می‌روم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به ‌گونه‌ای نوشید که پیکر به خانه برگشته‌اش قطعه قطعه بود"

پیکر پاک شهید سید محمد شکری در روز ولادت مولی الموحدین علی‌(ع) در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی

آنچه می خوانید یادداشت‌های دانشجوی شهید سید محمد شکری در جبهه شلمچه 26/10/65 ساعت 11:30 ظهر است:

 تصمیم به نوشتن نداشتم، ولی چه کنم که یاد عزیزان راحتم نمی‌گذارد. مرهم درد خود را جز نوشتن گوشه‌ای از حماسه‌، چیزی دیگر نیافتم؛ 17/10/1365 گردان را آماده کردند برای حرکت از اردوگاه کرخه، بچه‌ها ساک‌‌هایشان را تحویل گرفتند، از آنجا که وضعیت اعزامم نقص داشت- با سعی و کوشش «رضا یزدی» هم حل نشده بود- بالاجبار راهی تهران شدم. کارت شناسایی‌ام مهر اعزام نخورده بود. برای یک مهر می‌بایست 26 ساعت راه رفت و برگشت را تحمل کنم. حوالی ساعت 7 صبح رسیدم تهران- پس از رفع مشکل برای ساعت 6 بعدازظهر توانستم اتوبوس تهیه کنم و راهی منطقه شوم.

صبح 19/10/65 به پادگان دو کوهه رسیدم. از حاج آقا «اصفهانی»- که مسوول تدارکات گردان بود- سراغ نیروها را گرفتم. نتوانست کمکی بکند. گردان‌ها حرکت کرده بودند. نمی‌دانستم چگونه خودم را به آنها برسانم. از کارگزینی لشکر سوال کردم. گفتند که حاج «محمد» (کوثری) اکیداً ورود نیرو به منطقه را ممنوع کرده است. هر قدر گفتم که منتظرم هستند و «رضا یزدی» در جریان است، نپذیرفتند. از طرفی کارگزینی بهداری هم اعصابی برایم نگذاشت.

گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلوله‌های خمپاره در بین بچه‌ها منفجر شد و عده‌ای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم می‌افتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد کار امداد در آنجا امکان‌پذیر نبود. هر طور شده می‌بایست نیروها را از پشت سیل‌بند خارج می‌کردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»

حوالی ساعت 9 صبح صدای مارش عملیات مرا از خود بی‌خود کرد. داشتم دیوانه می‌شدم. هیچ راهی نبود که خود را به بچه‌ها برسانم، می‌خواستم فریاد بزنم، داد بکشم. که خدایا چرا باید از عملیات عقب بیفتم. خدایا! متوسل به خودت شدم: خدایا ! این همه راه را برای تو رفتم و آمدم؛ کمک کن.

تا ظهر هیچ‌کاری جز حرض وجوش خوردن نداشتم. بغض گلویم را می‌فشرد. خبری رسید که حاج«نوزی» به بهداری آمده و قرار است همان روز به منطقه عملیاتی بگردد. خوشحال شدم؛ مخصوصاً وقتی که حاج نوری گفت: «لشکر ما هنوز وارد کار نشده». خدا را شکر کردم. ساعت 6 بعد ازظهر با آمبولانس از پادگان خارج شدیم، نیروها در اردوگاه کارون مستقر شده بودند. ظاهراً قرار بود فردا کارشان را آغاز کنند. ساعت 10:30 شب بود که به مقر بهداری در کارون رسیدیم، حاج «نوری» خیلی خسته بود، به حدی که در پلیس راه اهواز برای مدتی ماشین را کنار جاده نگه داشت و خوابید.

بعد از اینکه وسایل بهداری را از آمبولانس خارج کردیم، خبر دادند که گردان عمار از اردوگاه خارج شده و به منطقه عملیاتی رفته است، حاجی از آنجا که وضع مرا می‌دانست مجدداً ماشین را به حرکت درآورد تا از بچه‌ها عقب نیفتم. خیلی دعایش کردم. در مسیر جاده اهواز- خرمشهر نرسیده به خرمشهر جاده خاکی «شهید صفوی» بود که نیروهای لشکر تماماً در آن جاده مستقر شده و در پشت سیل بند انتطار می‌کشیدند. ظاهراً تنها جاده تدارکاتی بود. تمامی نیروهای لشکر در داخل سوله‌هایی که تهیه کرده بودند و سرپوشی نداشت جای گرفته بودند. حوالی ساعت 12:30 شب گردان را پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم و شکر می‌کردم خدا را از عنایتی که شامل حالم کرده بود.

همان شب گردان «حبیب» عازم خط شد. «شیخ حسن»، «سید محمد مدنی»، «شهید مهد حقانی»، «شهید حسن مسرور» و «عباس پاکراد» را دیدم و از آن‌ها خداحافظی کردم.

یک وجب خاک شلمچه

 

هر چند لحظه یک بار نام شلمچه مرا به خود می‌آورد. قبلاً با نامش آشنا شده بودم، احساس می‌کردم با او نسبتی دارم.

شب را پیش بچه‌های: «شهید سید مرتضی مدنی»، «شهید سید احمد پلارک»، «شهید امیر وفایی»، «شهید عباس بیات»، «شهید حمید حسینیان»، شهید عیسی بهاردوست»، «شهید هوبخت» و دیگر عزیزان بودم. در طول شب تمام بار بچه‌ها را در سوله جا به جا کردند. صبح که هوا روشن شد با وجودی که مقداری ابر آسمان را پوشانده بود، به طور پی در پی و مکرر هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شده و همه جا را بمباران می‌کردند. تعداد پرواز هواپیما‌ها در طول آن روز – 65/10/20- از مرز 300 گذشته بود. یک‌دفعه می‌دیدی 3 تا، 4 تا، 6 تا بالای سرت ظاهر شدند، آتش پدافند مرتب منطقه را پوشش می‌داد. قبل از ظهر بود که خودمان شاهد سقوط یک هواپیما بودیم.

آن‌طور که اطلاع دادند، گردان حبیب پشت یک دژ مستقر شده و توانسته بود با قدرت در مقابل عراق مقاومت نماید. به من خبر دادند که «شیخ حسن» هم زخمی شده. ظاهراً مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. همراه گردان حبیب، گردان مالک نیز راهی شده بود. سرمین گردان که باید وارد عمل می‌شد، گردان عمار بود.

شب، با تاریک شدن هوا، عمار آماده حرکت شد. نیروها سوار ماشین شده و به حرکت در آمدند در طول مسیر با تعدادی از اجساد عراقی‌ها برخورد کردیم. منطقه به‌طور مرتب با منورها خوشه‌ای روشن می‌شد و لحظه‌ای خاموش نمی‌ماند. از دریاچه پرورش ماهی گذشتیم. سرتاسر منطقه را آب فرا گرفته بود. تنها جاده‌ای که به منطقه عملیاتی می‌رسید، از وسط آب می‌گذشت.

مدتی بعد نیروها را پیاده کرده و راهپیمایی شروع شد. در طول راه خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ به اطراف‌مان برخورد می‌کردند، ولی الحمدالله مجروح چندانی از ما نگرفت. «شیخ محمد» از ناحیه زانو زخمی سطحی برداشته بود. گلوله خمپاره‌ای در نزدیکی ستون منفجر شد، ولی به خواست خدا عمل نکرد. به نزدیکی دژ و محلی که گردان حبیب مستقر بود، رسیدیم. و در همان‌جا «محمدشریفی» معاونت گردان، با اصابت گلوله‌ای به شکمش مجروح شد. موقعیت گردان حبیب بسیار نامطلوب بود. نیروها پشت سیل‌بند در نیزاری قرار گرفته بودند که گل و لای زیادی داشت. پاهایمان تا بالاتر از پوتین در گل فرو می‌رفت. فرود گلوله‌های خمپاره هر از چند گاه مجروحی به جای می‌گذاشت. تراکم نیرو در پشت سیل‌بند زیاد شده بود و تردد را سخت می‌کرد. نیروهای گردان حبیب در سنگرهای انفرادی جای گرفته بودند و بچه‌های ما در بیرون از سنگرها در معرض اصابت ترکش گلوله.

ساعت از 11 شب گذشته بود که از ابتدای ستون مرا خواستند. «ناصر توحیدی» مسوول گروهان بر اثر موج گرفتگی از ناحیه کمر و شانه ناراحتی پیدا کرده بود. بالاجبار او را به عقب برگرداندیم، پس از مدتی توانستم یک سنگر خالی پیدا کنم، «شهید هوبخت» و «شهید عبدالعلی هوشیار» نیز با من شریک شدند. هنوز یکی- دو ساعتی نگذشته بود که آتش سنگین و پر حجم خمپاره ما را از خواب پراند. شدت آتش آن‌قدر بود که آسایش و راحتی را می‌گرفت.

حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلک‌های چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم

گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلوله‌های خمپاره در بین بچه‌ها منفجر شد و عده‌ای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم می‌افتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد کار امداد در آنجا امکان‌پذیر نبود. هر طور شده می‌بایست نیروها را از پشت سیل‌بند خارج می‌کردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»

شروع به بستن زخم کردم. در همان حال مرتب سوال می‌کرد: «خونریزی شریانیه یا وریدی؟» و من تسلی می‌دادم که به ران سفید خورده و خطری ندارد. پس از بستن زخم‌ها جایی برای ماندن نبود. هر طور شده به او فهماندم که باید خودش راه بیفتد و منتظر برانکار و حمل مجروح نباشد. خیلی سخت بود، ولی با زحمت زیاد بلند شد و با یک دست بر شانه‌ام پایه‌‌پایم آمد، در نیمه‌های راه «سعیدی»، امدادگر دیگر دسته جهاد نیز کمک کرد تا به آمبولانس رسیدیم و او را روانه عقب کردیم.

ستون گروهان بهشتی از سیل‌بند گذشته، به طرف جلو حرکت کرد. در راه تنها چیزی که از خاطرم بیرون نمی‌رفت. انتقام خون بچه‌ها بود. صدای کمک و ناله بچه‌ها در گوشم زنگ می‌زد، اما هیچ کمکی از دستمان بر نمی‌آمد. شهدا و مجروحین را در همان‌جا گذاشته، راهی جلو شدیم. البته چون سیل‌بند در اختیار نیروهای خودی بود، تخلیه آن‌ها بعداً صورت می‌گرفت.

در طول مسیر، گلوله‌های تیر دوشکا از بین ستون می‌گذشتند. خمپاره‌ها گاه گاه در حوالی ستون اصابت می‌کردند. «شهید سید احمد پلارک» و «شهید مرتضی چیتگری»، در حوالی و ابتدای ستون حرکت می‌کردند. در بین راه خمپاره‌ای به ستون اصابت کرده و تعدادی از بچه‌های شهید و مجروح شدند.

از چند خاکریز گذشته و نهایتاً به یک سیل‌بند دیگر رسیدیم که می‌بایست در همان جا پدافند می‌کردیم. در سمت راست، لشکر 25 کربلا سیل‌بند را محافظت می‌کرد و در سمت چپ نیز گردان مالک قرار داشت.

از پهلوی سمت راست چند دوشکاچی بچه‌های ما را هدف قرار داده بودند و مرتب تیراندازی می‌کردند. قبل از سپیده صبح باید آن‌ها را خاموش می‌کردیم، و گرنه مزاحمت زیادی ایجاد می‌کردند.

یک وجب خاک شلمچه

 

شروع به کندن سنگر کردیم. من و «عباس بیات» و «حسین جهاندیده» سنگر مشترکی ساختیم، هوا روشن شده بود و دوشکاها هنوز بچه‌ها را هدف قرار می‌دادند. مقدار مهماتی که همراه داشتیم خیلی کم بود و در مصرف آن‌جا صرف‌جویی می‌کردیم، با گذشت زمان فشار بر ما شدیدتر می‌شد. نیروها زخمی و یا شهید می‌شدند. قبل از ساعت 10 صبح بود که عراق پاتک محدودی را انجام داد، اما با آتش بچه‌ها مجبور به عقب‌نشینی شد. یک تانک عراقی خودش را تا 50متری سیل‌بند رسانده بود و ما متوجه نشده بودیم. دو- سه خدمه آن از ترس جان، خودشان را پرت کردند بیرون. «شهید سید احمد پلارک» نارنجکی برداشت و با قامتی استوار به آن طرف سیل‌بند رفته، آن را به طرف تانک عراقی پرتاب کرد و سالم برگشت. هر چه به ظهر نزدیک می‌شدیم، آتش خمپاره شدیدتر می‌شد و همچنان زخمی و شهید می‌گرفت. «سید مصطفی رعیت» از ناحیه شکم زخمی شد. برای پانسمان که رفتم، «حمید فرخ نظر» را دیدم، بعد از مدتی «شهید مرتضی چیتگری» نیز از ناحیه شانه زخمی شد «شهید عبدالعلی هوشیار» هم از ناحیه شانه زخم خورد. به تدریج بر تعداد زخمی‌های ما اضافه می‌شد. کسی نبود که آن‌ها را به عقب منتقل کند. از «سید مرتضی مدنی» هم هیچ خبری نداشتم که چه حال و روزی دارد.

ساعت از 11 گذشته بود که دو تانک در پشت سرما ظاهر شدند. معلوم نبود، خودی هستند یا بیگانه موضع گرفته بودند. وقتی به طرف آن‌ها شلیک شد یکیشان فرار کرد. متوجه شدیم که تانک‌ها، عراقی بوده و در نظر داشتند ما را محاصره کنند. سه هلی‌کوپتر عراقی هم بدون هیچ مانعی، به راحتی بر بالای سر بچه‌ها پرسه می‌زدند. هیچ عامل باز دارنده‌ای علیه آن‌ها نداشتیم.

«حمید حسینیان» هم شهید شد.

جبهه سمت راست که در اختیار لشکر 25کربلا بود، به علت ته کشیدن مهمات عقب می‌نشیند و پهلوی ما خالی می‌شود، از این رو عراقی‌ها جرات کرده و آتش شدیدی‌تری را از همان ناحیه به ما تحمیل کردند.

حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلک‌های چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم. سیل‌بند در چند جا قطع شده بود و در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. آن قسمت‌ها را با ندای یاعلی یاعلی رد کرده و پیش رفتیم. به انتهای سیل‌بند که رسیدیم، به چند مجروح و شهیدی که بدنشان تکه تکه شده بود برخورد کردیم. از این قسمت به بعد، کفی بود، یعنی در دید مستقیم دشمن قرار می‌گرفتیم. سید احمد را به بچه‌ها سپردم. قصد بازگشت داشتم که سید احمد ممانعت کرد و گفت: «دیگر دیر شده.»

دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمی‌اش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظه‌ای از زبانمان قطع نمی‌شد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا می‌داند و بس...

فکر کردم از بابت حال خودش می‌گوید، ولی گفت: «موقع عقب نشینیه، اگر دیر بجنبیم ممکنه مجروحین جا بمونن.» قبل از این «رهبر» نیز مجروح شده بود که توسط «حسن جهان بور» به عقب برده شد. به کمک عباس و دو- سه تا از بچه‌ها، سید احمد، سید رعیت و شکاری را- که از ناحیه سرزخمی شده بود- حرکت دادیم. تا مسافتی از راه را از تیررس دشمن در امان بودیم. بین راه برای مدت کوتاهی استراحت کردیم که که ناگهان تعداد زیادی از مجروحین و بچه‌های دیگر را مشاهده کردیم. محلی که در آن نفسی تازه کردیم امنیت خودش را از دست داده بود. «هر چه زودتر می‌بایست بچه‌ها به عقب برمی‌گشتند. چند نفری را هم که مورد اصابت تیر قرار گرفتند با کمک «عبدالله امینی» و «حمید حسنی» و «عباس» و «یعقوب‌زاده» و «پلارک» حرکت دادیم. حالا کاملاً در تیررسی قرار گرفته بودیم... یا زهرا! خودت کمک کن ... ذکر یا زهرا و یا علی وردزبان شده بود. هر چند ده‌متری که به جلو می‌رفتیم، ناخواسته نقش زمین می‌شدیم و به خاک می‌چسبیدیم؛ یکی – دو دقیقه استراحت، و باز حرکت را از سر می‌گرفتیم، از یکی- دو خاکریز رد شدیم. «حمید حسنی» مورد اصابت قرار گرفت و ما را تنها گذاشت، «عبدالله امینی» که ظاهراً برای کمک به سید رعیت رفته بود، در فاصله 30متری، در حالی که به سوی ما برمی‌گشت. مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و متلاشی شد. « یعقوب‌زاده» هم از ناحیه پا زخمی شد. حالا من مانده بودم و عباس و سید احمد پلارک.

از هر کس کمک می‌خواستیم، یارای کمک کردن نداشت. در جلوی روی ما تعداد زیادی از نیروها- زخمی و سالم- به طرف عقب در حال دویدن بودند و گلوله‌های دوشکا و خمپاره به طور مرتب به آن‌ها اصابت می‌کرد. بچه‌ها جلوی چشمانمان می‌افتادند و دیگر بلند نمی‌شدند.

یک وجب خاک شلمچه

 

خدایا! تو خود گواه بودی. می‌دیدی که چه بسیار اسماعیل‌ها در مسلخ تو ذبح شدند خدایا! سخت است دیدن قربانی در حال دست و پا زدن. سخت است شاهد بودن و کنار نشستن و از هر کاری و کمکی ناتوان بودن. خدایا! در آخرین لحظات حیات، عزیزانمان ذکر تو را بر دل داشتند خدایا! در آن لحظه و در آن وضع، آیا ملکوتیان و عرشیان قدرت دیدن چنین لحظاتی را داشتند؟ یا دیده بر هم نهاده و روی بر گردانده تا شاهد سوختن این همه پروانه رنگین پرو بال نباشند. ای شمع! می‌دانم که خودت هم سوختی تا سوزاندی، خدایا ترا شکر آنچه را خودت می‌خواستی نصیبمان کردی.

دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمی‌اش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظه‌ای از زبانمان قطع نمی‌شد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا می‌داند و بس. بهتر است که بر قلم جاری نسازم، می‌شکند «رحیم مقدم» نیز ما را راهی می‌کرد. خون از سینه احمد جاری بود، ولی جای درنگ و ماندن برای بستن زخم نبود. «محسن ابریشم‌باف» نیز از ناحیه کتف زخمی شده به طرف عقب برمی‌گشت. در پشت سیل‌بند خیلی از بچه‌ها جا مانده بودند «شهید هوبخت» که از ناحیه سر و پا زخمی شده بود، «شهید مجید صفری» و دیگر عزیزان که زخمی شده بودند همان جا ماندند شهید حاج آقا «شیرافکن» با زخمی که داشت اذان سر داده بود «ملکان»، «سید مرتضی مدنی» و ... برنگشتند، «مصطفی عرب سرخی» نیز از ناحیه شکم زخم برداشته بود و کمک می‌‌خواست. او هم جا ماند با تمام لطافت و صفایش. آخرین نفری که خط را ترک کرد «مالک» بود که سالم خود را به عقب رساند. تا بیمارستان شهید بقایی همراه سید بودم و آنجا او را ترک کردم





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری